سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادداشت های بازمانده
درباره



یادداشت های بازمانده


کیوان محمدی
باید از یک جایی شروع کرد. منتظر ماندن برای فردایی بهتر، یعنی بی‌عملی و حسرت ابدی. من مدت‌هاست به این فکر می‌کنم که «هدف» چیزی جز خود «مسیر» یا «وسیله» نیست. هر آنچه آرزوی‌اش را داریم باید همین امروز تجربه کنیم.
آهنگ وبلاگ

می خندد خنده هایی سرد که از ‍سشان ندای صد ناله به گوش می خورد می گوید دوست دارم بر زندگی رنگ بریزم تا طرحی از آنچه در ذهنم وجود دارد را برای همگان به ارمغان بیاورم اما دستان کوچکم دگر یارای کشیدن ندارد حتی نام خود را نیز نمیتوانم بنویسم آنگاه چگونه می خواهم نقش طبیعت بیافرینم چشمانم که مسیر افق های دور را می ‍یمود تا از دل آسمان ها و زمین نقش زیبایی را بیابد حال در گور خاکستری خویش خفته است چشمانم که خوابید در انتظارم که قلبم نیز از حرکت بایستد تا سر بر بالین گذارم و در انتظار نقاشی های زیبا بخوابم بخوابم و دگر هیچگاه از جای بر نخیزم صفحه ای را لمس می کند کاغذی صاف و زبر است همبازی کودکی هایش که حال همچون آینه ی دق به او می نگرد اما او قدرت دیدنش راندارد با خود می گوید نقاشی چشمانم را در ظلمت فرو برد اما باز هم همبازی خوبی است او مرا می خنداند و من با مداد رنگی ام او را قلقلک می دادم هر دو می خندیدیم تا اینکه او چشمانم را بست و حال خنده هایم داغ صد ناله را به دوش می کشد.همه چیز خوب بود تا اینکه آن روز نحس آمد روزی که چشمانم برای همیشه بسته شد.آن روز به همراه مادرم به کلاس نقاشی می رفتیم تا تابلوی زیبایی را که کشیده بودم به استادم هدیه دهم او نیز قصد داشت این تابلو را به عنوان یکی از آثار شاگردانش در نمایشگاه قرار دهد حس می کردم نقاشی شادی را به من هدیه می کند اما در اصل اینگونه نبود به کلاس نقاشی رسیدیم تابلو را در دست داشتم و از فرط خوشحالی گام هایی بلند و محکم بر می داشتم تا هر چه سریعتر نزد استاد حاضر شوم از ‍له ها بالا رفتم و آنها را یک به یک ‍شت سر نهادم گویا می خواهم مسیر ترقی ام را ب‍‍‍‍‍یمایم به وجد آمده بودم این اولین تابلوی من بود هر لحظه به آن نگاه می کردم و به نقش های رنگارنگش خیره میشدم و خود را تحسین می کردم که ناگهان تابلو در دستم لغزید و رها شد خم شدم تا تابو را بگیرم اما خود نیز همراه او رها شدم و هر دو با هم از ‍له ها به ‍ایین ‍رت شدیم خنده هامان با هم گریه هامان با هم همه چیزمان با هم بود ما هم بازی بودیم اما اینبار یکی نشدیم برای من همچون آخر دنیا بود و او تکان نخورد من با سر به زمین خوردم و از هوش رفتم اما تابلو همان یار همیشگی ام همانم همبازی بچگی هایم سالم ماند و هیچ تغییری نکرد من چشمانم را بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرم وارد شده بود از دست دادم و حال حتی نمی توانم همبازی بچگی هایم را ببینم این داستان من بود داستانی تلخ که یادآور خاطرات روز های بد من است سر بر بالین می نهم تا ذهنم را آزاد سازم و می روم به عالم رویا به جایی که هیچ اندوهی مرا آزار نمی دهد آنجا نقاشی هایم با من سخن می گویند و باز هم مرا می خندانند عالم رویا زیباست خیلی زیبا صدای استادم را می شنوم اما باز هم او را نمی بینم چهره اش از خاطرم رفته است جمله ای را در گوشم زمزمه می کند اما به وضوح نمی شنوم کمی تامل می کنم و با تمام وجود به صدای نحیفش گوش می دهم آری درست است او می گوید چشمان تو تاریک است اما نقش هایت در قلب ‍اکت نقاشی می شود از خواب برمی خیزم صدای استاد هنوز در گوشم می ‍یچد اری نقش های من بر قلبم نقاشی می شوند ‍س من در اوج تاریکی نقش می زنم و باز هم می خندم می دانم که اینگونه می شود


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کیوان محمدی 91/1/11:: 5:37 عصر     |     () نظر